تقريباً دويست سال پيش در اروپاي عهد روشنگري، منتسکيو نويسنده و فيلسوف فرانسوي با لحني طنز آميز و پرکنايه که در سراسر “نامه هاي ايراني” او جلوه دارد، سوالي تفکر انگيز در دهان از حيرت باز ماندة پارسي هاي کنجکاوي گذاشت که دربارة شکل غريب و قصه هاي حرم سراي دو مسافر ايراني- ريکا و ازبک- از روي تعجب و فضولي پچ پچ مي کردند و با هيجان تمام مي پرسيدند: “چگونه مي توان ايراني بود؟!”
البته پاريسي هاي بي خيال وقتي کتاب منتسکيو را کنار نهادند، کنجکاوي خود را هم که در اين مورد شايد خيالي بود، از خاطر بردند و منتسکيو هم در ميان هزار و يک سوال بي جواب که دربارة نابساماني هاي زمانة خويش داشت، اين سوال را ديگر فراموش کرد؛ اما من از وقتي همچون يک دانش آموز در درس ادبيات فرانسه با اين سوال آشنا شدم، غالباً آن را مثل يک نشانة استفهام پيش نظر داشته ام و بارها درباره آن انديشه کرده ام.
درباره
جامعه , جامعه شناسی ,