loading...
غلامان ابالفضل(ع)
غلامان ابالفضل(ع) بازدید : 63 بهار 1391 نظرات (1)

معلم مانند پيامبر است. معلم‌ها مي‌گويند چه كارهايي خوب است تا ما آن را ياد بگيريم و انجام بدهيم و چه كارهايي بد است تا آن را انجام ندهيم.
يكي از كارهاي خوبي كه معلم‌ها به ما ياد دادند، ايثار و گذشت و فداكاري است. آنها از كربلا و عاشورا، از جنگ و رزمندگان گفتند. آنها از حسين فهميده گفتند كه با بستن نارنجك جانش را براي ميهنش فدا كرد و از پتروس فداكار گفتند، پسركي كه انگشتش را از شب تا صبح، در سوراخ سد فرو كرد تا شهر را از سيلابي عظيم و ويرانگر نجات دهد. با اين داستان‌ها، ما ايثار و فداكاري مي‌آموختيم. وقتي هم كه حادثه‌اي پيش مي‌‌‌امد كه به قهرماني فداكار و ايثارگر نياز داشت، اين معلم‌ها بودند كه قهرمان ايثارگر داستان‌ها شدند. براي آشنايي بيشتر شما به معرفي چند تن از آموزگاران فداكار مي‌پردازيم:
در روستاي بيجار معلم بودم. مثل هر روز به مدرسه مي‌رفتم. آن روز هيجدهم بهمن بود. هوا سرد و توفاني بود. باد به شدت مي‌وزيد. بخاري كلاس را روشن كردم، اما ناگهان بخاري آتش گرفت و هر لحظه شعله‌هاي آن بيشتر مي‌شد. بچه‌هاي كلاس را كه ترسيده بودند، يكي يكي بيرون فرستادم. صورتم و دستانم مي‌سوخت. بايد خودم بيرون مي‌رفتم. ديگر كسي در كلاس نمانده بود، اما ناگهان بر اثر وزش باد، در كلاس بسته شد. در از داخل كلاس دستگيره نداشت. هر چه سعي كردم در را باز كنم، نشد. من داخل كلاس، در ميان شعله‌‌هاي آتش گير افتاده بودم. ناگهان نگاهم به پنجره كلاس افتاد. به آن سو رفتم. مي‌خواستم از پنجره بيرون بروم، اما همه بدنم سوخته بود. همه جاي بدنم درد مي‌كرد. نتوانستم. تا آن‌كه ماشين آتش‌نشاني و آمبولانس از راه رسيد. سال‌ها از آن روز مي‌گذرد. همه دانش‌آموزانم نجات يافتند. رئيس جمهور آن موقع، آقاي سيد محمد خاتمي، به من «مدال لياقت» دادند.

آن روز همراه معلم خوب و مهربانم آقاي واعظي، به اردو رفته بوديم. همه شاد بوديم. در اردوگاه، دروازه فوتبال بود. تصميم گرفتيم فوتبال بازي كنيم. بچه‌ها به دو گروه تقسيم شدند و بازي شروع شد. من دروازه‌بان بودم. توپ مرتب بين بچه‌ها رد و بدل مي‌شد. ناگهان آقاي واعظي متوجه چيزي شد. به طرف من دويد و با دست مرا به بيرون دروازه هل داد. من كه از حركت آقاي واعظي تعجب كرده بودم، از زمين بلند شدم و به طرف دروازه نگاه كردم. ترك دروازه روي آقا معلم افتاده بود. به طرفش دويدم. بچه‌ها هم مي‌دويدند. از سر آقا معلم خون مي‌آمد. او را به بيمارستان بردند. او ديگر هيچ وقت از جايش بلند نشد. من زندگي دوباره‌ام را مديون معلم فداكارم، آقاي واعظي هستم و هيچ وقت او را فراموش نمي‌كنم.
منبع ماهنامه قاصدک شماره 52


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا شما وظیفه منتظر ظهور را میدانید.....؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 108
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 122
  • بازدید ماه : 379
  • بازدید سال : 1,574
  • بازدید کلی : 18,585
  • کدهای اختصاصی
    تماس با ما Flash banner maker online

    Get Flash Code